۱۳۹۶ فروردین ۹, چهارشنبه

کتاب‌هایی که تازگی خریده بودم یا ورق زده بودم روی میزم تلنبار شده بودند. نمی‌خواستم کتابخانه شلوغ بشود. باید جایی برای کتاب‌ها باز می‌کردم. توی کمدم کلی کتاب به درد نخور بود. از کنکور پانزده سال پیش سارا، کنکور یازده سال پیش و کنکور سه سال پیش خودم. یک سری از کتاب‌هایی را که که عمر بالای ده سال داشتند جدا کردم که بندازم دور. یک بغل کتاب شد که یک دستی نمی‌شد نگه‌شان داشت. کتاب‌های تست عربی و زبان و چند کتاب درسی. آن روز باران می‌آمد گفتم کتاب‌ها اگر هم قرار است بازیافت شوند ممکن است خیس بخورند و ضایع شوند. گذاشتم یک روز که هوا آفتابی بود بندازمشان دور. آن روز شد امروز. عصری دم غروب کتاب‌ها را بغل کردم و رفتم پایین. گذاشتم‌شان روی دیوار کوتاه دانشکده، چند قدم مانده تا سطل آشغال. بر که می‌گشتم دلم به اندازه‌ی چند تا کتاب به‌دردنخور خالی شد. یکی را که آموزش عربی بود و چاپ انتشارات اندیشه‌ی خرداد با سارا خریده بودیم. سال پیش‌دانشگاهی بود و من نگران از اینکه هیچ عربی بلد نیستم. سوار ماشین شده بودیم که هنوز نو بود. رفتیم کتابفروشی توی خیابان شریعتی. کتاب‌ها را نگاه کردیم و این یکی را خریدیم، که مثلاً در  تابستان مطالعه کنم و برسانم. احساس کردم آن خاطره را گذاشتم سر کوچه. روزهایی که همه چیزمان نو بود. مامان حالش خوب بود، وضع جیبمان هم.
کتاب دیگری بود که وقتی سوم دبیرستان بودم خریدم. آموزش و تمرین حسابان. مال وقتی بود که در ریاضی می‌لنگیدم. کتاب را خریدم به امید اینکه توی چند ماه حسابان را فوت آب بشوم. کتاب را که گذاشتم سر کوچه هنوز نو بود. رسیدن‌هایی که هرگز اتفاق نیفتادند. 
کتاب‌های کنکور اولم را قبلا داده بودم رفته بود. فقط چند تا را نگه داشتم شاید یک روز به درد بخورد. یک جزوه‌ی عربی خیلی خوب که یک بار نجاتم داده بود. جزوه‌ کپی شده‌ی دست‌نویس معلم عربی پیش‌دانشگاهی، آقای فانی‌پور. بی‌شباهت‌ترین بود به معلم‌های عربی. دانشجوی پزشکی بود و فقط چند سالی از ما بزرگ‌تر. به سرش یک عالم ژل می‌زد که آن موقع مد بود ولی نه آنقدر. یک بار گفت وقتی که دانش‌اموز دبیرستان بود عاشق دختری شده بوده و می‌خواسته با پدر دختر صحبت کند. بعد فکر کرده بود که خب به پدر دختر بگوید چه کاره است؟ دانش‌آموز؟ بعد تصمیم گرفته بود درس بخواند و پزشکی قبول بشود. شده بود. بعد از چند سال دختر را در خیابان دیده بود و یادش افتاده بود که ئه من سر خاطرخواهی فلانی دکتر شدم. خلاصه که اصلاً طرف را فراموش کرده بود. می‌خواست ما را نصیحت کند که درس بخوانیم. وقتی دانشجو بودم فکر کرده بودم اگر به احتمال خیلی کم هم بخواهم دوباره کنکور بدهم حیف است که آن جزوه را دور بندازم. نگه می‌دارم شاید به درد خورد یا دادم به کسی. نه سال بعد که دوباره کنکور دادم آن جزوه‌ را دوباره خواندم و به دردم خورد. خودم تعجب می‌کردم که یک جایی گوشه‌ی ذهنم آن روز را دیده بودم. جزوه‌ی طلایی را هم گذاشتم سر کوچه. 
یک کتاب تست زبان هم بود از آقای کیاسالار. معلم زبان پیش. همیشه توی کیفش مجله‌ی سینمایی داشت. دنیای تصویر. می‌گفت آرشیو خفنی دارد. یک بار گفت باید از معلم فیزیک‌تون بپرسم که بالاخره فرق وات و ولت و والت چیه؟ و ما خندیدیم.
عصری دلم خالی شد. فکر کردم همه‌ی این خاطرات را گذاشتم سر کوچه، و اینکه خاطرات دیگرمان را هم کم‌کم می‌گذاریم سر کوچه، و اینکه جهان پر است از سرهای کوچه و از خاطرات به‌دردنخور کتاب‌های فراموش شده. بعد فکر کردم که بقیه هم وقتی کتاب‌های به‌دردنخورشان را دور می‌ریزند به این چیزها فکر می‌کنند؟


اسم مجید فانی‌پور را سرچ کردم دیدم کاناداست. هنوز هم بی‌شباهت‌ترین است به معلم‌های عربی.



دکتر مجید فانی‌پور

هیچ نظری موجود نیست: